داستان عاشقانه ایی غمگین
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
داستان عاشقانه ایی غمگین
نوشته شده در چهار شنبه 6 شهريور 1392
بازدید : 1614
نویسنده : Mohammad

برو ...

آن شب شب نحسی بود ...

با او تماس گرفت : چرا ؟ مگه من چی کار کردم ؟

دختر در جوابش : تو ... نه عزیزم تو خیلی پاکی ... ولی من ... تو لیاقتت بیشتر از منه ...

گفت : این حرفا چیه ؟ تو می دونی یا من ؟ من دوست دارم ... به خدا بدون تو می میرم ...

دختر گفت : این از اون دروغا بودا ... ولم کن ... ازت خسته شدم ... تو زیادی عاشقی ...

پسر : مگه بده آدم عاشق باشه ... ؟

دختر : آره واسه من بده ... عشق دروغه ...

پسر : نه به خدا من عاشقتم ...

دختر : ولم کن حوصلتو ندارم ...

پسر آهی کشید و گفت نه تو رو خدا نمی خوام از دستت بدم ...

صدای قطع شدن مکالمه آمد ...


تازه به خانه رسیده بود ... وارد اتاقش شد و با دیدن عکس او در پشت زمینه ی کامپیوترش ، اشکش جاری شد ...

آهنگ مورد علاقه ی او را گذاشت تا پخش شود ...

به اواسط آهنگ رسیده بود که بغضش ترکید ...

بود و نبودم ... همه وجودم ... آروم جونم ... واست می خونم ... دل نگرونم اگه نباشی بدون چشمات مگه میتونم ؟

گرمی دستات ... برق اون نگاه ... یادم نمیره طعم بوسه هات ... کاشکی بدونی اگه نباشی ... می شکنه قلبم بی تو و صدات ...

و می گریست ...

بدون شام خوردن به رختخواب رفت ... و با فکر او به خواب ...

ساعت 3:12 بامداد بود ... از جا پرید ... خواب او را دیده بود ...

بلند شد و روی تختش نشست ... به بی معنی بودن زندگی بدون او پی برده بود ...

نمی خواست دیگر با هیچ کسی باشد ... پیامکی ارسال کرد :

" الان که این پیامک رو می خونی جسمم با تو غریبه شده ولی بدون روحم همیشه دوست داره ، دیدار به روز بیداری بدن ها ... دوستت دارم ... بای "


به بیرون از اتاقش رفت ... داخل آشپز خانه شد ...

پنجره ی آشپز خانه به اندازه ی او بزرگ بود ...

داخل کوچه را نگاهی کرد ...

سکوت در کوچه ی ساختمانشان فریاد می کشید ...

پنجره را باز کرد ...






با باز شدن پنجره ، شب به داخل خانه نفوذ کرد ...

پاهایش را از پنجره بیرون گذاشت ... و بدنش هنوز لب پنجره بود ...

و وداع کرد ...

صدایی سرد از کوچه آمد ... ساعت 3:34 دقیقه بامداد بود ... جسمی به پایین افتاده بود ...

نخواست مزاحم کسی بشود برای همین نیمه شب را انتخاب کرد ...

و روحش به آرامش ابدی رسید و جسمش نسیب خاک شد ... همانطور که از خاک آمده بود ...


صبح مادرش قبل از اینکه به آشپز خانه برسد داخل اتاق پسر شد ...

پسر را نیافت ...




ولی گوشی او را در حال زنگ خوردن دید ...

تماس هایی پشت سر هم و بی وقفه از یک دختر ...

و ده ها پیام یکسان در گوشی دید که تازه از طرف دختر ارسال شده بودند :

" نه تورو خدا نه ... نمی خوام دیگه ازت جدا باشم .... فکر کن حرفای دیشبم فقط یه شوخی بود ...

تورو خدا ازم جدا نشو .... بخدا منم دوستت دارم "

زمان ارسال پیام ساعت 3:35 دقیقه ی بامداد بود ...





و مادر ... وارد آشپز خانه شد ... طبق عادت از پنجره به پایین نگاهی کرد ....



:: موضوعات مرتبط: داستان های عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: داستان عاشقانه ,



مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: